مجهول



!!

نوشتن اولین مطلب برام سخته!

هر وقت از زندگی خسته میشم رو میارم به نوشتن!

از آخرین باری ک توی بیان چیزی نوشتم ماه ها میگذره!

ترس از نوشتن دارم، از اینکه دوباره آدرس وبلاگم پیدا بشه.

از مخفی کاری هام ناراحتم! اما امشب به خودم حق میدم بابت هر چیزی.

چون یقین دارم هر اشتباهی انجام بدم مقصر خودم نیستم.

جایی از زندگی ایستادم که بجز احساسم به اتاقم به چیز دیگه ای حس ندارم. 

وقتی پدر مادر و برادرم رو میبینم و به قلبم نگاه می‌کنم و یقین دارم ک این لحظه هیچ جایی رو درش ندارن اذیتم میکنه! احساس عذاب وجدان دارم و چیزی به گلوم چنگ میندازه، قفسه ی سینم به قلبم فشار میاره و نفس هام کم و بی رمق میشن!

نمیدونی چقدر سخته به هیچ جایی متعلق نباشی! 

نمیدونی چقدر سخته سردرگم بودن! 

 


میتونم تمام این مسافت رو چارتار گوش بدم. 

تمام این مسیر، تمام بلوار بهشت ، تمام چمران ، تمام عفیف آباد، تمام ارم

میتونم همه شون رو راه برم و با صدای بلند بخونم :


"من ایستگاه آخرم،عبور آخرین قطاری

در امتداد ساقه ام،تو ارتفاع بی مهاری"

 

بیای ته باغ ارم و برای اولین بار دستم رو محکم بگیری 

بیای عفیف آباد و محکم بغلم کنی و من دلم هری بریزه

بیای تو اون پیاده رو ها همه ی اردیبهشت ها رو قدم بزنیم و تو برام آهنگ کوردی بخونی 

دست بکشم رو تر قوه ت و تو حواست نباشه.  لبخند بزنم! 

بیا دوباره دستت رو بده بهم، بگو نبضمو بگیر خانم دکتر! 

 

 


 

بعضی وقتا دلم میخواد بتونم کسی رو محکوم کنم
دلم میخواد یقه‌ی یه نفر رو بگیرم و سرش داد بزنم بگم هی فلانی تو مسبب این مشکل منی
اما هر چی میگردم کسی نیست!
همین الان ک دارم زیر فشار این همه احساس منفی له میشم میخوام یکی باشه که بگم تقصیر اونه.
اولین کسایی رو ک میتونم نشونه بگیرم خانواده ست! اما بازم نمیتونم، هر چند با اطمینان میتونم بگم هیچ وقت به لحاظ احساسی و روحی نیاز های من رو نکردن، باز نمیتونم مقصرشون کنم. چرا؟ چون ذاتشون این بوده، محیطشون این بوده و فرهنگشون احتمالا اینجور!
اونقدر شرایط این روزهام سخته ک حتی نتونستم به خدا گله کنم
بعد از چهار روز اوضاع وخیم روحیم هنوز نتونستم بهش بگم چرا من آدم اشتباهی ام؟!
چرا هیچکس مثل من نیست؟ چرا همه ی انتخاب های من اشتباهن؟
چند وقت پیشتر به کسی  توضیح آدمهای زندگیم 5 نفر هستن و اونها خانواده م هستن! و گفتم ارتباطم با دیگران بر مبنای انتظاره!
مثلا اگر بتونم از کسی انتظاری داشته باشم پس باهاش رابطه ای دارم.
بعد گفتم من از هیچکس بجز این 5 نفر انتظار ندارم. و این نشون میده آدمهای زندگی من چقدر محدوده.
من هیچکس رو به زندگیم راه نداده بودم، من هیچکس رو انتخاب نکرده بودم چون فکر کردم شاید این پنج نفر کافی باشن.
اما یه روزی رسید و فهمیدم اونها برای من کفایت نمیکنن!
حتی اونها هم اشتباهی هستن.
نمیدونم اما احتمالا مشکل از منه! وقتی من تعداد دوستان صمیم صفره! وقتی خانواده م برای من آدم های غریبه ای هستن ک یک نسبت شناسنامه ای داریم.
وقتی من تنهام و هیچ جوره رها نمیشم
ینی من اشتباهم!


نزدیک ترمینالم دارم کیفم رو مرتب میکنم ک پیاد شم،
میگه حاج سلیمانی! کشتنش!
گیجم، میگم سلیمانی کیه؟ میگه حاج قاسم
پرت میشم به یه دنیا خاطره!
به روزای اول دبیرستان همون روزا ک چادر میپوشیدم، همون روزا که یکم سبیلو بودم، همون روزا ک زیادی توی افکار پدرم غرق شده بودم! اون روزا طرفدار سرسخت قاسم سلیمانی بودم!
با دوستی به اسم راضیه! من و راضیه از سلیمانی می‌گفتیم و دلاوری هاش!
دوم دبیرستان بودم اون موقع تازه چیزی به اسم مدافع حرم دراومده بود! توی شهر ما یکی شهید شد، روز خاکسپاری
همه‌ی شهر تعطیل شد، کل خیابون ها رو با آب و گلاب شستن، همه سیاه پوشیده بودن و ما امتحان زیست داشتیم!
گفتیم امکان نداره بمونیم و باید بریم.
بعد رفتیم.
مداحی ها عجیب بودن! دگرگون میکردن! جمعیت زیاد بود! نمیدونم، حالش عجیب بود.
حالا من 21 سالمه، دانشجوام فردا دو تا امتحان دارم نزدیک ترمینالم و میخوام برم شهر دانشجوییم!
امروز من افکارم اون نیست! من دختر چادری نیستم! من سیبلو نیستم! من اصولگرا نیستم!
من اما از خبر شنیدن مرگ حاج قاسم شدید تحت تاثیر قرار گرفتم و ناراحتیم انکار شدنی نیست.


اول یه غم معمولی بود برام، هر چی بیشتر گذشت این غم عمیق تر شد 

و به همه ی وجودم رسوخ کرد .!

وقتی غمم عمیقه نمیتونم آهنگ گوش بدم، این درحالی هست ک من اکثر اوقات موزیک گوش میدم.

از اون روز بجز مداحی چیزی نتونستم گوش بدم، انگار روح من رو الان اینا آروم تر میکنن

دیشب برادرم گفت قبول داری چقدر از آهنگایی ک همیشه گوش میدیم قشنگ ترن؟ 

نمیتونم این غمم رو با کسی به اشتراک بذارم و اینه که ازش رها نمیشم . 

 

 

 

 

 

 

+یاد گذشته میوفتم، اول راهنمایی، شوق رفتن به شلمچه.! 


عزیزم یادت نمی آید مرا؟

بگذار بهت بگویم
من همان دختر دلبر لر عاشق کش عیار پریوشت هستم
چهره ام را خوب ببین!
چشمانم سبز است ، همان چشمانی ک اولین بار توی پیاده رو های ارم بهشان زل زدی
دستانم را تماشا کن ، همان دستهایی که گفتی بودی طراوتشان از گل های امارت فیل بیشتر است
لبخند هایم را ببین ، درست مثل گذشته همانقدر پهن و عمیق دندان هایم نمایان می‌شود و تو لبخند میزدی 
" آخ دندان‌های سفیدش"
قصه ی دوست داشتنت را جار زده بودم
در کوچه ها و خیابان ها ، در دشت های پر از برف پولاد کف ، در نخلستان های جنوب ! به پرنده های قلدری که تند تند به دانه ها نوک می‌زدند ، به گربه های اهلی شده ای ک همراهم تا کتابخانه می‌آمدند ، به برگ های خشک شده ی گیاهم وقتی از رشدشان نا امید شدم به شان گفتم حیف است می‌روید ته زباله دان ها و عشق بزرگی را نمی‌بینید .
عزیزم میبینی ؟ ماجرای عشق پر شورمان را با آب و تاب تعریف میکردم برای همه کس ، برای همه چیز .
تلاش میکردم بحث را بکشانم سمت تو ، بعد از تو بگویم ، تاکید کنم این پسر وجودش ، اجزایش ، احساسش ، همه چیزش در تملک من است

 


 میخواند 
"چه قشنگه پیرهن تافته ی تازه عروس
چه بلنده گیسوی بافته ی تازه عروس
اونکه شاده شاه دوماده، از چشماش شادی میباره"

تو بودی یا من؟


 

تنهایی هایم دستان تو را می‌طلبد
دستان زمخت و مردانه ات، دستانی ک رگ هایشان بیرون زده اند و در آخرین دیدارمان گفتم آخ چه مناسب رگ گیری!
تنهایی هایم چشمانت را می‌طلبد، چشمان نسبتا کوچکت وقتی برق می‌زند، خلع سلاحم می‌کند.
دلم را از آشوب ها تهی می‌کند.
تنهایی هایم صدایت را می‌طلبد، صدای بم و گرفته ات وقتی می‌گویی نیم ساعت دیگر بیدار میشوم اگر اجازه بدهید بخوابم.
تنهایی هایم قامتت را می‌طلبد روبه رویت بایستم و تو با خنده بگویی کوتوله جآن و من برایت اثبات کنم " نه ببین من در میان دختران قد بلند محسوب میشوم، نه ببین خب 172 که کوتوله نیست مگر نه؟ و. "
تنهایی هایم شعر هایت را می‌طلبد که فارغ از غوغای جهان چشم هایم را ببندد و تمامم را گوش کند
تنهایی هایم خنده هایت را می‌طلبد که شادیت را ببینم و برایت ذوق کنم.
خلاصه اش را بگویم تنهایی هایم تنها تو را می‌طلبد و هیچ چیز قدرتش را ندارد که جای تو را پر کند .!


دیشب که این لحاف زرد قشنگ رو از ته کمد درآوردم و روی تختم پهن کردم، دیشب که آخرین صفحه‌ی کتاب رو ورق زدم، دیشب که آهنگای شاد افغانی گوش میدادم و دلم براشون ضعف میرفت، دیشب که داشتم نسکافه و کیک میخوردم
هیچ فکر نمیکردم اون همه خوشی کوچیکی که برای خودم ساخته بودم اینقدر زود تموم شه. فکر نمیکردم برنامه ریزی رو پرت کنم تو زباله دونی و بگم که چی؟
چقدر احساس این روزهام ناپایداره. دلم میخواد از همه دور باشم ولی یک آن تنهایی همه‌ی وجودم رو میگیره و احتیاج دارم با کسی حرف بزنم.
دلم میخواد میتونستم برم چابهار و فکر کنم تنها چیزی باشه که حالم رو بتونه خوب کنه.


عزیزم!
حالا بعد از روز ها کلنجار رفتن میتوانم دوباره عزیزم خطابت کنم و برایت بنویسم.
نه که روزهای دیگر عزیز نباشی ، نه ! 
روزها پر شوند و جای خودشان را به سال بدهند، بهار ها بگذرند و جدیدتر بشوند، تو هنوز عزیز میمانی! 
مهم نیست در کنارم بمانی یا نه. در خیالم همیشه عزیزم خطاب میشوی! 
دلتنگت بودم و سیریا گوش میدادم، همان اولین آهنگی که برایت فرستادم و تو هیچ وقت یادت نمانده!
سلیقه ی موسیقی مان تفاوت های بزرگی دارد ، اما آخ عزیز جان چطور دستانت توانست گزینه‌ی حذف را به روی آهنگی به چنین احساسی بفشارد؟
"چشام مال تو؛ گریه هام مال تو
صدام مال تو خنده هام مال تو!
جوونیم همه زور زوریم فدات
شروعم مال تو، انتهام مال تو"
عزیزم امشب میان گریه هام فکر کردم تمامش کنم و از زندگی زیبایت بیرون بروم. بی رحمی به خودم بود و عشق عشق به تو! میدانم تو راحت تر میتوانی نبودم را فراموش کنی ، تو همیشه پر از ایده ها هستی.
نبودم را میتوانی با کتاب هایت، شاگرهایت که خیلی برایشان وقت می‌گذاری، الگوی زندگی ات و خیلی چیز های دیگر پر کنی! و دیگر یادت برود روزی پیاده رو های ارم ما را به آغوشش کشیده.


سلام عزیزترینم
بعد از گریه های بی امان برایت مینگارم
سی ساعت و اندی از آخرین مکالمه مان می‌گذرد
بگذار بهت بگویم چگونه گذشته.
خداحافظ را که گفتیم به تختخواب برگشتم و سعی کردم بخوابم تا به هیچ چیزی فکر نکنم بیست و شش دقیقه پهلو به پهلو شدم و سر آخر شماره ات را گرفته م در دسترس نبودی!
دوباره تماس گرفتم مشترک مورد نظر.
خودم را به آشپزخانه رساندم تا موادی را مخلوط کنم و غذای جدیدی درست کنم تنها کاری بود ک می‌توانست کمی ذهنم را دور کند!
نان برنجی درست کردم و چند ساعت طول کشید بعد عکس انداختم که برای تو بفرستم ، یادم رفته بود خداحافظ گفته ایم و تو از دسترس خارج شده ای! 
اگر به اتاق بر ‌میگشتم حتما نبودنت خفه ام می‌کرد ، غذای دیگری درست کردم
حالا ساعت ده شب شده بود تا دو نیمه شب سر خودم را بیرون گرم کردم و به اتاقم نیامدم.
میدانی اتاقم انگار تمام میعادگاه نداشته مان بوده!
انگار گفتم میم جان ساعت نه شب روی تختم!
میم جان ده صبح فضای بین کمد و بخاری ام! همانجا که حرف میزدیم و مدام دستم به بخاری می‌خورد و آخ میگفتم!
شش عصر پشت میز تحریرم!
از در و دیوار این اتاق تو چکیده میشوی و توده ی سرطانی بدخیم میشوی ته گلویم!
وقتی برگشتم هندزفری گذاشتم پادکست پلی کردم و با قطره های اشک خوابم برد!
اما از صبحش نمیتوانم بگویم.
امروز صبح که بیدار شدم قلبم از دلتنگی مچاله شده بود
آنقدر دلتنگت بودم که " سرباز برای مادرش و ماهی تنگ برای دریا "
تو را نداشتن عجب نقص بزرگیست.
کاش می‌دانستم حالا کجایی؟ حالت چگونه است؟ پلک های زیبایت به روی هم است؟ 
آه عزیزترینم، لعنت به من! به من که چشم های زیبایت را بارانی کردم
آخ دردت به جآنم. 


عصر های نبودنت چای برمیدارم و میروم جلوی پنجره ی اتاقم ، این روزها دلگیر است
تک و توک آدمی می‌گذرد یا ماشینی عبور می‌کند.
خلوتی و تنهایی من را به یاد سه سال پیشتر می اندازد آن وقت ها که پشت کنکوری بودم.
سخت ترین برهه ی زندگی ام را آن وقت ها تجربه کرده ام و فکر میکنم تا همیشه همان سختی از بقیه جلو باشد.
من شخصیتم در نوزده سالگی شکل گرفت ، در انزوا و تاریکی اتاقم. نود روز در تنهایی آن اتاق اشک ریختن و تمام راه ها را در ذهن رفتن آسان نبود .
جسارت به خرج دادم و جلوی نوزده سال قبل ایستادم ، تمام ارزش هایم را ریختم در زباله دان مغزم .
فراموش کردن تمام ارزشهایی ک نوزده سال در ذهنت خواندند و تو باورشان کردی ، برایشان تلاش کردی ، کودکی و نوجوانی و ورودت به جوانی را صرفشان کردی ساده نبود . اما توانستم .! 
قلبم را میچلاندم و حس هایش را دور می‌ریختم ، مغزم را میشکافتم و تکه های باطل‌ش را دفن میکردم .
در روز تولد بیست سالگی ام آدم دیگری بودم .
نو و تازه! همه ی عقاید، رفتارها، تصمیم ها، همه‌ی ارزش ها همه چیز مال خودم بود.
برایم دستاورد بزرگی بود و در عین حال تهی بودم . 
تنها بودم و هیچکس را همراه خودم نداشتم . 
همه‌ی گذشته را دور ریخته بودم و تازه در ورود به بیست سالگی میخواستم تک تک مسئله ها را بشنوم و حل کنم . نمیخواستم دیگر هیچ وقت از دستش بدهم .
امروز عصر که جلوی پنجره منتظر بودم باد چایی ام را خنک تر کند به بهار نوزده سالگی فکر کردم!
به تمام چیزهایی که دور ریختم ، به تمام باور هایی که برای خودم درست کردم ، به تمام چیزهایی که راستش با جان کندن بدست آوردم و خیلی هایشان را برای تو کنار گذاشتم .
کاش برایت دور نریخته بودم؟
نه ، باید می‌ریختم .
باید عشق را با تو تجربه میکردم .
انتهایش؟
مهم نیست.

 


!!

همه چیز از ایده آل هام فرسنگ ها فاصله داره.
کاش همون شب که ساعت یک از حیاط خوابگاه برگشتم تو اتاقم و پریدم بالای تختم و دستهام یخ زده بود
براش مینوشتم 
"بابت این یک هفته ممنون خوش گذشت ما تفاوت های انکار نشدنی داریم ادامه به صلاحمان نیست خدانگهدار "
اما گفتم بیرون سرد بود و با شوق خوابیدم.
کاش هیچ وقت اینقدر شوخی وار ادامه نمی‌دادم تا به اینجا نمی‌رسید.
آه لعنت به بی‌تجربگی لعنت به احساسات کنترل نشده.

 


!!!

ساعت دوازده و نیم

می‌گویم دستم بند است نمیتوانم جواب تماست را بدهم. 

می‌گویی باشه، فعلا تا بعد! میپرسم بعد یعنی کی؟ می‌گویی عصر.

ساعت سه بی آنکه بدانی وعدگاه این روزهایمان شده. این روزها که شنیدن صدا هم سه روز درمیان یا خیلی بیشتر  شده مدام حواسم را به گوشی می‌دهم که نکند بیایی و نفهمم.

کارهایم را تند تند انجام دادم تا حوالی سه آزاد باشم و منتظر تماست بنشینم تا تو بیایی و مگر این قلب فشرده را کمی آرام تر کنی.

انتظار سخت است، آن هم برای تو که

اغلب به این چنین قول هایت وفا نمیکنی نمی‌دانی کسی منتظر است، کسی برای این مدت هر چند کم برنامه ریخته. 

گاهی فکر میکنم اصلا از دوست داشتم هم بویی نبرده ای. 

و دلم می‌خواهد سرت داد بزنم و بگویم هی تو یه نامرد دروغگویی!

آخ که چه بی رحمی آخ 


چند روز پیش در کلاس ن 
چند معاینه را برایمان تدریس کردند
یکی شان چطور معاینه کردن برست بود و انواع کنسر هایی که به غدد لنفاوی زیر بغل کشیده می‌شوند.
دیشب که بیکار روی تختم دراز کشیده بودم گفتم برای خودم انجام بدهم ، رسیدم زیر بغل و با لمس غده ی گردی که زیر دستم تکان خورد خشکم زد!
حالا به داشتن یک غده که درد نمی‌کند و این بدخیم بودنش را شاید برساند مطمئن هستم.
فرضیه میچنیم و می‌گویم حالا اگر کنسر بود چی؟
آخ چه زندگی های نکرده ای!
چه سفر های نرفته ای! چه کتاب های نخوانده ای! چه بوسه های نکرده ای! چه شب های مهتابی ای که دست درد دست کسی قدم نزده ام!
چه محبت هایی که نکرده ام!
چه کار هایی که نکرده ام.!
سرم را به بالش بزرگ پشت سرم تکیه می‌دهم و عقب میروم و به موهایی فکر میکنم که اگر بریزند.!
آخ


 

یه جایی از کتاب کافکا در کرانه
پسره به میس سائه کی میگه دوستش دارم ولی ترس از دست دادنش هر لحظه با منه.
میس سائه کی میگه تاحالا به گنجشک های روی درخت نگاه کردی؟ هر بار که باد میاد میدان دید پرنده تغییر میکنه ولی پرنده چطور باهاش کنار میاد؟ پرنده مدام سرش رو بالا و پایین میبره تا با شاخه منطبق بشه
سرشت پرنده اینه بدون اینکه به کارش فکر کنه این عمل رو انجام میده. 
اما تو آدمی! بنظرت زندگی اینجوری خسته کننده نیست؟
مدام سر تکان دادن روی شاخه ای که تاب میخوره؟

چقدر زندگی من این روزها اینه. روی شاخه ای ایستادم و طوفان با شدیدترین حالت من رو میخواد از روی شاخه بکنه و  با هر زوری شده روی شاخه خودم رو محکم نگه داشتم.
چقدر ضعیف و کمم چقدر ناتوانم برای تصمیم گیری!


سلام خدای مهربان ما!
من باز کارم به شما افتاده که دارم صدایتان میکنم ، می‌دانم چقدر بد هستم! میدانم همین یک ماه پیشتر چطور هر صبح و هر شب اشک ریختم و ازتان خواهش کردم من را از آن بحران دربیاورید و شما که خواسته و اشک هایم را دیدید مثل همیشه آن را به من بخشیدید! ولی من دیگر یادم رفت.
راستش برایم سخت است که رک به‌تان می‌گویم کاش راه فراری بود تا بگویم یادم نرفتید اما خودتان که می‌دانید من آن دختر کوچک بی معرفت شما هستم.
چند روز گذشته حتی رویم نشد به تان بگویم باز درستش کنید ، اما همین حالا که اشک هایم می‌ریزد دیدم وقتش رسیده. 
آخر میدانم شما هیچ وقت دلتان نمی آید اشک هایم را ببینید
می‌گویید بیا باز چه شده؟!
خب خودتان گفته اید دیگر "سبحانک، انی کنت من الظالمین"
، هر وقت غم و اندوهی بر من وارد شد و چاره ای نبود تکرارش کردم و شما آنقدر خوب درستش کردید که خودم هم ماندم چطور؟!
سرتان را درد نمی‌آورم خودتان میدانید چه مرگم شده ، کمکم کنید. 


میدونی زندگی کلا چیز بی رحمیه ، درسته چیزای شاد و خوب هم دارم، آره منم تجربه کردم یه روزایی یه لحظه هایی میخواستم جیغ بزنم و گریه کنم از خوشحالیِ تمام چیزهایی که داشتم و حس های خوبی که داشتم.
مثلا روزایی که با بچه ها پا میشدیم میرفتیم کوه و تو اون هوا نفس میکشیدم و از دیدن اون مه ها لذت میبردم و فکر میکردم زندگی چقدر خوبه.
روزایی که بارون میزد و ما زیر بارون بستنی می‌خوردیم و خیس میشدیم.
صبح هایی که بهم زنگ میزد میگفت اذانه پاشو نماز بخونیم و من می‌گفتم خدایا مرسی برای بودنش.
روزایی که از اول صبح تا آخر شب درس میخوندم و بعد با یه خستگی دلچسب خواب میرفتم. 
اولین روز اورژانس هم جز همون حس های خوب بود، تمام ترس هایی که داشتم، کیس های عجیبی که دیدم. 
روزایی که کتاب مورد علاقه م رو گرفتم تو دستم، موسیقی خوب گوش دادم، غذای جدید و خوشمزه درست کردم. 
خلاصه چیزای خوب وجود دارن ، اما خیلی کم هستن. ولی اتفاقای بد هر جایی کمین کردن و منتظرن بهت حمله کنن 
شب هایی که کابوس نمیبینم انگشت شمارن، لحظه هایی که به مشکلاتم فکر نکنم محدودن، استرس و اضطراب ها بیشتر و بیشتر میشه. 
خلاصه 
با اون کم هایِ خوب نمیشه خیلی خوش گذروند، فقط میشه دوام آورد. 
و خب ما هم عادت کردیم دیگه به اینکه بگذره و بره. 
اما از خدا میخوام روزای خوب رو برای من و همه‌‌ی کسایی که مثل من دارن یه سختی و غمی رو تحمل میکنن بیشتر کنه. 

 


امروز همه‌ش گریه کردم و تهدید کردم که اگر حالم رو خوب نکنی باهات قهر میشم ، موقع سجده اشک هام ریخت و گفتم میدونم که میبینی اگر کاری نکنی دیگه باهات حرف نمیزنم.
چشمام درد داره ، میخوام بگم من همون دختر بچه ی سه ساله میشم باز، گریه میکنم، پا میکوبم رو زمین، خودم رو میکشم تا تو خوبم کنی.

امشب ازت دلخور میشم تا بیای و از دلم دربیاری.!
منتظرم بیایی زود. 


!!

ازت میخوام آرامش رو بهم برگردونی. 

ازت میخوام اگر به صلاحمه بهم بدی و آرومم کنی، اگر به صلاحم نیست ازم بگیرش و اون قسمت از قلب و مغزم که به اون تعلق داره رو حذف کنی.

من هیچ وقت اینطوری دعا نمیکنم، هیچ وقت نمیگم به صلاحمه، همیشه گریه میکنم اصرار میکنم میگم به صلاحم کن! اما میدونی الان خسته تر از این حرفام. با الپرازولام به سختی خواب میرم! خدایا من ته ته ویرانی ام، من ته ته بی قراری ام، من ته ته خستگی ام، اما نا امید نیستم چون هنوز تو هستی و میتونم ازت بخوام! هنوزم وقتی گریه م بگیره میگم اشکال نداره یکی هست که تحمل اشکام رو نداره درستش میکنه.

مقصر نیستم وگرنه اینهمه بابت این موضوع بهت اصرار نمیکردم!

بعد از دو سال یه روز از خواب پا میشم و میگه ما نباید بچه دار شیم هیچ وقت!

اون میدونه من شیفته‌ی بچه‌م! اون میدونه این حرفش با قلبم چیکار میکنه! اما میگه. چون حس میکنه اینطور بهتره!

اون که نمیدونه چقدر سخته، فکر میکنه داره مصلحت آمیز حرف میزنه! با منطق میگه نمیشه!

اما من چی؟

من که تو تمام رویاهام به بچه هام فکر کردم!

به بچه هایی که امروز میگه دیگه نباید وجود داشته باشن! 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها