عزیزم یادت نمی آید مرا؟
بگذار بهت بگویم
من همان دختر دلبر لر عاشق کش عیار پریوشت هستم
چهره ام را خوب ببین!
چشمانم سبز است ، همان چشمانی ک اولین بار توی پیاده رو های ارم بهشان زل زدی
دستانم را تماشا کن ، همان دستهایی که گفتی بودی طراوتشان از گل های امارت فیل بیشتر است
لبخند هایم را ببین ، درست مثل گذشته همانقدر پهن و عمیق دندان هایم نمایان میشود و تو لبخند میزدی
" آخ دندانهای سفیدش"
قصه ی دوست داشتنت را جار زده بودم
در کوچه ها و خیابان ها ، در دشت های پر از برف پولاد کف ، در نخلستان های جنوب ! به پرنده های قلدری که تند تند به دانه ها نوک میزدند ، به گربه های اهلی شده ای ک همراهم تا کتابخانه میآمدند ، به برگ های خشک شده ی گیاهم وقتی از رشدشان نا امید شدم به شان گفتم حیف است میروید ته زباله دان ها و عشق بزرگی را نمیبینید .
عزیزم میبینی ؟ ماجرای عشق پر شورمان را با آب و تاب تعریف میکردم برای همه کس ، برای همه چیز .
تلاش میکردم بحث را بکشانم سمت تو ، بعد از تو بگویم ، تاکید کنم این پسر وجودش ، اجزایش ، احساسش ، همه چیزش در تملک من است
میخواند
"چه قشنگه پیرهن تافته ی تازه عروس
چه بلنده گیسوی بافته ی تازه عروس
اونکه شاده شاه دوماده، از چشماش شادی میباره"
تو بودی یا من؟
درباره این سایت